فرمت کتاب : فایل صوتی 🔊
نام کتاب : داستان همیشگی
دستهبندی: علوم اجتماعی و سیاسی
نویسنده : ایوان آلکساندروویچ گانچاروف
مترجم : حشمت کامرانی
انتشارات : هرمس
چاپ اول : 1389
تعداد صفحات: 512
تعداد فایل : 29 عدد فایل صوتی 14.52ساعت
راوی : مرضیه عبدی
«داستان هميشگي» تكرار همان داستان هميشگي تقابل و اختلاف نسلهاست. تقابل بين دو شخصيت متعلق به دو نسل مختلف. نبرد ميان عقل و احساس. نبردي جذاب و گيرا كه گاه عقل و گاه احساس بر ديگري چيره ميشود. اين تقابل و نبرد در دو شخصيت داستان يعني الكساندر آدويف جوان و عمويش پيوتر ايليچ آدويف ميانسال شكل ميگيرد، يكي آرام و خيال پرداز است و تا حدي نازپرورده و كاهل كه از روستا به شهر ميرود و ديگري اهل عمل و فعاليت و بسيار حسابگر و ساكن پتربورگ، گويا نويسنده خواسته اين شخصيت عملگرا به جنگ با «آبلوموفيسم» و رخوت برخيزد. عموي حسابگر با منطق و استدلال خود بر برادرزاده جوان و خام خود پيروز ميشود. الكساندر در همه چيز شكست ميخورد: هم در عشق و هم در كار و هر چه عمو از قبل برايش پيش بيني كرده بود، درست از آب در ميآيد! آدويف بزرگ با تجربه خود و حسابگري بيحد و حصرش روياهاي برادرزاده احساساتي اش را درهم ميكوبد. الكساندر كه احساس ميكند به انتهاي راه رسيده است، دست به خودكشي ميزند اما موفق نميشود. او كه از خوابي سنگين برخاسته است و تمام احساساتش در پتربورگ لگدمال شده است، به توصيه عمو، به روستا بازميگردد و در هنگام خداحافظي چنين ناله سر ميدهد:
«خداحافظ شهر موهاي مصنوعي، دندانهاي مصنوعي، انباشته از تقليدهاي طبيعت، كلاههاي دوره دار، شهر خود بيني مؤدبانه، احساسات مصنوعي، ازدحام بيمعني! خداحافظ گور باشكوه تپشهاي عميق و نيرومند و گرم و لطيف روح! هشت سال تمام چهره در چهره زندگي جديدي ايستادم، پشت بر طبيعت و طبيعت نيز از من رو برگرداند. نيروهاي حياتي خود را هدر دادهام و در سن بيست و نه سالگي پير شدهام. اما زماني بود، بدرود، بدرود شهري كه آنجا رنج كشيدهام، عشق ورزيدهام، جايي كه قلبم مدفون شده، به سوي تو آغوش ميگشايم اي سرزمينهاي پهناور. به سوي تو اي فضاي مبارك و چمنزارهاي سرزمين بوميام، بارديگر مرا در آغوش خود بگير كه بازميگردم، روحم باري ديگر به زندگي و اميد چشم ميگشايد»(داستان هميشگي، ترجمه كامراني، ص ۳۵۲)
اما عجيب است كه خيلي زود دلش دوباره براي هياهوي شهر تنگ ميشود و تصميم ميگيرد كه دوباره به شهر بازگردد و فكر ميكند كه اين بار آدم ديگري شده است، آدمي كه مدتها پيش بايد مي شد. الكساندر ساده و خيال پرداز به انساني ديو صفت تبديل مي شود. برادرزاده به همان عمو تبديل ميشود، البته سرشار از كينه توزي و عمو تبديل به برادرزاده ميشود. در انتهاي داستان ميبينيم كه ميخواهد كارخانهاش را بفروشد و به ايتاليا سفر كند تا شايد همسرش را كه مرز جنون رسانده، التيام بخشد. گانچاروف در اين داستان ميخواهد بگويد كه دوست داشتن ديگران از هر نوع حسابگري، برتر و ارزشمندتر است. گانچاروف در سال ۱۸۹۱ بعد از بخشيدن املاك خود به خانوادهي نوكرش كه مدتها پيش مرده بود، در تجرد و تنهايي درگذشت.